cafe avantgarde

هیاهوی کرم های شهر...

cafe avantgarde

هیاهوی کرم های شهر...

 

من را ببخش که از تو می نویسم.همیشه آرام در گوشم می گویی از تو پیش کسی نگویم , شعری برای تو نگویم , آهنگی برای تو نسازم و نخوانم . چون اگر کسی چیزی از من و تو بداند خیلی زود ما را به فنا می کشد.
این بار وقتی خودکار مشکی ام در دست راستم گرفتم چیزی جز تو در ذهنم نیامد و همین یک چیزی که در سرم بود , مدت هاست که آمده... و اینکه نمی شد روی کاغذ بیارمش روانی ام می کرد. 


[][][]


روبرویم می ایستی. با چهره ی درشت و غمگینت . موهای فرفری ات را دوست دارم. در آن دو چشم قهوه ای رنگت نگاهی هست شبیه تونلی که در اعماق آن فلسفه ها منسوخ می شوند. روبرویم که می ایستی دلداری دادنت یک جور عجیبیست... مثل اسپیس راکی در دهی بیست میلادی نواخته شود! از این حیرت آورتر آیا ؟! ... تو همیشه تماشاگر ردیف اول تئاتر ابزرد اشک هایم بودی . اشک که به کنج پلکم آویخته می شود می گویی : آخی ... یه قطره آب شور مزه روی صورت یه گاو آنارشیست...
و بعد خنده ی اندکی از من و لبخندی کج روی صورتت برای پاسخ خنده ی بی معنی ام... بعد می پرسم : گاو ؟!! می گویی : آره.گاو ... مگه گاو بده ... من گاوها را دوست دارم ... مثل گاو روی تیشرت بازیکن های تیم شیکاگو بولز ... مثل گاو مشت حسن ... مثل گاو روی لوگوی لامبورگینی...

[][][]

گیتارم را در آغوشم پرت می کنی و من مثل همیشه می گویم : بیخیال.من دیگه موزیک را گذاشتم کنار و تو که تمام اهنگ هایم را بهتر از من بلدی بی اعتنا به حرف هایم می گویی : همون اهنگی را بخون که آذر ماه پارسال نوشتی... یادت میاد؟! همون که یه سولوی طولانی و عجیب غریب داشت... همون که همه می گفتن مزخرفه اما تو ادامه دادی و ساختیش... اما ای کاش کمی محکم تر بودی و پخشش می کردی...
بهانه ی من که آهنگ را یادم رفته مقبول تو نیست , درست مثل وقتی که در مهمانی می گویم رقص بلد نیستم. به هر حال تو دیکتاتور تر از این حرف هایی و باید فلان اهنگ را برایت بخوانم اما اصلا حس و حال ندارم.با انگشت چند بشکن میزنم و آرام زیر لب می گویم وان . تو . تیری . فور ...
اما باز هم چیزی نمی نوازم به بهانه ی اینکه تنهایی نمی شود و باید یک گیتار ریتم همراهی کند و تو اما همیشه من را غافلگیر می کنی و همیشه مشتت پر است...

[][][]

با قهوه ترک های روی گاز آشپزخانه ام و کتاب های نیمه خوانده و داستان های نیمه نوشته ام خورشید پشت کوه می رود.همان جا که از بچگی ها تا حالا می رود.در هر غروب قدم زدن در چهارباغ یا جلفا یا حاشیه رودخانه را به چیز های دیگر ترجیح میدهم . و تو گاهی حرف دلت را می خوری چونکه می دانی دیگر مثل آنروز ها حوصله ی کافه نشینی را ندارم.
تو همیشه حواست به من بوده.از مهمانی آن شب به آن شلوغی گرفته تا آن آواز که شبی دیگر روی یکی از همین پل های روی رودخانه خواندی...

[][][]

همیشه از این می ترسم نکند از من چیزی بسازند که تو برایم بی معنی شوی . نکند من را همانی که خودشان دوست دارند بکنند. از آن ها بعید نیست.این را هم من می دانم هم تو می دانی.

[][][]

راستش آن شب که به حرفت گوش ندادم فقط به خاطر خودت بود. وقتی در اتوبان اصفهان-تهران در حوالی شاهین شهر بودیم و دیوانه ی آن موزیک جانسوز شده بودیم وقتی آهنگ تمام شد و در میان سکوت بین دو آهنگ صدای بوق بوق اخطار ماشین مثلا می خواست به ما بفهماند که سرعتمان نمی دانم چند تا و چند تا بیشتر است و تند می رویم و تو با چشمک و اشاره به من فهماندی که الان بهترین زمان و مکان و سرعت و زمان است تا دستم را سمت فرمان دراز کنم و به یکباره فرمان را بپیچانم...
همه ی ما عاشق موسیقی هستیم ما حوصله شنیدن آهنگ بعدی را نداریم.در ما میلی فریاد میزند که بین سکوت دو اهنگ دنیا را خاموش کنیم.
از تو که پنهان نیست در همان چند لحظه سکوت فقط به تو فکر می کردم که تو باید خیلی کارهای دیگر بکنی... تو باید همیشه زنده بمانی...

[][][]

سکوت لعنتی را به تن لخت زمان سپردم و آهنگ بعدی شروع شد.آن هم موزیکی که دیوانه اش بودیم.هر دوی ما در اینکه دهه ی هفتاد میلادی بهترین دهه در تاریخ موسیقی راک است اتفاق نظر داریم.
اکنون دیوید بویی می خواند ; " تو با مردی رخ در رخ هستی که جهان را فروخت ...
(you are face to face with the who sold the world )

93/5/12
-- علی قطره --

ali g.sam

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی