cafe avantgarde

هیاهوی کرم های شهر...

cafe avantgarde

هیاهوی کرم های شهر...

۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

 
 
دو صفر و دو صفر...

      00:00

شاید بی رحم ترین لحظه , ساعت بیست و دو  و بیست و دو دقیقه(22:22) باشد.حسی که از کالبد شکافی اش عاجزم...غرق بودن در اعماق تنهایی. تاریکی ها و سیاهی ها دیگر فقط در آسمان نیست.انگار تمام این سیاهی ها و تاریکی ها سلول به سلول تنت را مثل موریانه ی چموشی می درد.
معلق در این لحظه های شوم پیش می روی.تا اینکه به تصادف چشمت به لحظه ی هولناک دیگری می افتد.
وقتی شب در دو صفر و دو صفر(00:00) تو را گیر می اندازد و برای یک لحظه هم که شده طعم سکوت یک بیابان سرتاسر سیاه را به لرز استخوان هایت می چشاند. و تمام آنچه از بازگو کردنش هراسانیم را به سرمان می کوباند.به راستی آخرین دقایق شب می تواند سکوت یک مرگ را که بین دنده های شکسته ی ناعلاج این زندگی بدخیم زندانیست را به انسان بچشاند.
این چهار عدد صفر بی معنی که اکنون بیش از هزاران فلسفه برای تو معنی پیدا کرده اند مرز بین خواب و بیداری را در هم می درد.غرق در در اعماق افکار سلاطون زده متوجه نمی شوی چه زمان این دو پلک خسته به هم تسلیم می شوند.
و تو هرگز نخواهی نفهمید این داستان چقدر کش و تاب مضحک و دردناکی دارد.و هر روز صبح داستان از این زجر آور تر می شود.وقتی چشمانت را از خواب , از تنها امید این زندگی می گشایی و چشمان دردمندت به ساعت یازده و یازده دقیقه ( 11:11) می افتد و تمام دیشب ها بر سرت آوار می شود و تو فقط به یاد آن لحظه ی لعنتی هستی که به تو گفته بود ;
هر وقت اتفاقی چشمت به ساعت افتاد و تمام اعداد ساعت یکسان بود ,  یعنی اینکه یک نفر به یادت هست...
یعنی اینکه به من یادتم...



-علی قطره -



شاید احمقانه باشد...

این بار کرمی از میان کرم های شهری منفور فریاد بر می آورد... از آنچه مدعاست نامش هنـــــــر است...

از جنس دلبسگی ها...

که اگر این دلبستگی هایم نبود , بودن در این خاک منفور خطایی به بزرگی تمام تاریخ بود.


این بهانه ای اندک تا در کافه آوانگارد پای میز من دقایقی با من سر کنید...



 -- ali ghatreh --



 

من را ببخش که از تو می نویسم.همیشه آرام در گوشم می گویی از تو پیش کسی نگویم , شعری برای تو نگویم , آهنگی برای تو نسازم و نخوانم . چون اگر کسی چیزی از من و تو بداند خیلی زود ما را به فنا می کشد.
این بار وقتی خودکار مشکی ام در دست راستم گرفتم چیزی جز تو در ذهنم نیامد و همین یک چیزی که در سرم بود , مدت هاست که آمده... و اینکه نمی شد روی کاغذ بیارمش روانی ام می کرد.